علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره
امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 7 سال و 10 روز سن داره

پسرهای دوست داشتنی ما

عطف به پست قبلی

سلام تکرار نمیکنم، همینا رو میخواستم بگم، فکر نکین حالا برام خیلی مهمه که اینجا مطرحش میکنم، نه، اما چون به نظرم حتما یک دلیلی داره که فقط بعضی روزها اینطوری میشه میخوام با ثبت اون روزها ببینم میشه به نتیجه ای رسید آیا؟! ...
21 دی 1392

شکل ِ جدید ِ خونه ی ما

بچه داریه و هزار دردسر کوچیک و بزرگ، میگین نه؟ پس ادامه مطلب رو ببینین.       پی نوشت: خدا  یه وقت این پست  رو نذاری به حساب ناشکری!         عکسهای بالا مربوط به بسته شده ها بود، حالا بگم براتون از باز شده ها، نمی دونم دقیقا کی  اما تقریبا یک ماهی میشه که در ِ ویترین ِ کنار مبلها رو که قبلا با چسب بسته بودیم(البته به زعم خودم بسته بودم ، چون پسری چند روز یک بار موفق به کندن چسبها و باز نمودن ویترین میشد و من هر بار باید کلی چسب رو حروم یک کار بی فایده می کردم، البته بگم این اواخر فتح الفتوح کردنشو  یاد گرفته بود) رو باز کردیم (مدیونین یه وقت فکر کن...
18 دی 1392

دوست ترت دارم

عزیزکم نمی دانی چقدر دوست ترت دارم وقتی، وقتی در آشپزخانه مشغول آشپزی هستم اما بر خلاف بیشتر اوقات روزهای اخیر به پر و پاهایم که نمی پیچی هیچ، بلکه  با یک عدد رول خالی ِ کاغذ آلومینیوم که احتمالا در ذهنت عصا میدانی اش برای مدتی نه چندان کوتاه (البته از نظر من ِ مادر ِ خوش بین) در میان پذیرایی که مطمئنا آن را نیز به کمک قوه جادویی ٍِ خیال پردازی ات  زمین چمن یا میدان دو میدانی فرض نموده ای دور می زنی و دور می زنی و همزمان آواز شاد ِ کودکانه سر می دهی. گاهی "دو دو دو " میگویی، گاهی "دو دی دو دی " و گاهی "بابا  بابا" و تو چه می دانی حال مرا وقتی در دستانت  پرچم کوچک سه رنگ ایرانمان (که در میان اسباب بازیهایت جا خ...
17 دی 1392

16 ِ 10 ِ 92 = 29

گذشته از هرگونه تعارف و صحبت کلیشه ای مبنی بر اینکه وجود پسرمون میتونه بهترین هدیه ای باشه که از سال91 به بعد به من عطا شده باید بگم پسر گل ما از سه شنبه ی پیش تا حالا یاد گرفته که هی بیاد وسط اتاق بچرخه و بچرخه و بگه نگاهش کنیم و براش دست بزنیم، آخرش هم تازه یادش میفته که باید شمع بیاریم تا محفل کامل بشه، بماند که اولین بار چه بامزه به ما فهموند که شمع میخواد، فوت فوت کنان دستشو به سمت آشپزخونه دراز میکرد، از اون روز دیگه تا دست میزنیم یادش میاد که باید شمع هم داشته باشه و دیگه هیچ جوره ول کن قضیه نیست، آنچنان فوتهای صدادار و آبداری هم میکنه که بیا و ببین، فقط موندیم چرا این فوتهاش شمع رو خاموش نمیکنه در حالی که خودش در شرف از حال رفتن میشه...
16 دی 1392

دل تنگی برای ِ...

امسال داره تموم میشه، امسال داره تموم میشه و ما هنوز به پابوس آقا نرفته ایم، یادش به خیر، آذر سال قبل که برای اولین بار سه نفری  به پابوسشون رفیتم، کاش امسال تموم نشه بی زیارت رفتنمون، امید ندارم که تو این روزهای باقیمونده که خیلی هم زیاد نیستن و سرمون هم اصلا خلوت نیست توفیق زیارت پیدا کنیم، اما من چه کاره ام این وسط؟ اگر بخوان مطمینا ممکن میشه، پس برای خواستنشون شما دعا کنین لطفا، بالاخص اونهایی که تو این روزهای عزیز چشمهاشون سعادت روشن شدن به گنبد طلاییشونو دارن، دلم بدجور هواییه مشهدتونه آقا، خودتون یه کاری کنین یا ضامن آهو التماس دعا
12 دی 1392